ناکجا در تلگرام
توییتر ناکجا را دنبال کنید!
فروشگاه کتاب ناکجا در پاریس

بخشی از کتاب پیر مرگ نوشته سعید منافی

بخشی از کتاب پیر مرگ نوشته سعید منافی

 

بخشی از کتاب پیر مرگ نوشته سعید منافی

...

متعلق به من است هر چیز که مقابل چشمانم قرار می‌گرفت. برای مدتی، برای مدتی که قرار می‌گرفت. چشم‌ها زودتر از دست‌ها صاحب می‌شوند. چشم‌ها مالک می‌کنند بی‌آنکه متوجه این خاصیت دیدن بود و گردن عضو مهمی است شاید به اندازه‌ی قلب و چرخیدن مهم‌ترین عمل شاید به اندازه‌ی فکر کردن. من این دو را خوب می‌فهمم. حذف حرکت اختیاری چرخش برای من یعنی ناتمامی اتفاقات، ناتمامی اندیشه. صاحب دل‌بخواه چیزی نبودن و نصفه بودن و ماندن و هرگز نشدن و نبودن. بی‌سبب نیست حضور یک جفت پا برای به جای من راه رفتن. نتیجه می‌شود به جای من فکر کردن اما هرگز نمی‌تواند به جای من زندگی کند. چشم‌ها صاحب هر چیزی می‌شوند که می‌بینند. مالکیت ابدی از آن رنج‌هاست. رنج‌هاست که تا به گور و داخل آن تعلقشان را حفظ می‌کنند. هرگز نمی‌توانستم بسیاری از قانون‌ها را بشکنم و خرد کنم و ادامه خواهد داشت قانون مالک بودن با چشم. هنوز چرخانده نشده‌ام.  

آستینت دست مرا و دست دیگرم یقه‌ی پیراهنت را ول نمی‌کرد. چشم‌هایم به پلک‌های بسته‌ات چسبیده بود. چه آرام بودی. روز بود. هنوز هم مطمئنم که اشکت روی گونه‌ی رنگ‌باخته‌ات لغزید. گونه‌ام خیس گرم شد. به زور ما را از هم جدا کردند؛ چون من پزشک نبودم.

به خانه رسیده بودم. رو در روی عکس ادغام‌شده‌ام با درختچه‌ی باغچه ایستادم. گنگ و باورنکردنی بودم. به هیاهوی پزشکان، به جمله‌ی آخر، به جمله‌ی اول، به همه‌ی جمله‌ها، به حتی همه چیز فکر می‌کردم. پرده را کشیدم. دلم بیشتر گرفت. چراغ را روشن کردم. زانوهایم را بغل گرفتم. حس تنهایی واژه‌ی شاعرانه‌ای نبود که با شنیدنش از شدت لذت گریه کنم. حسی بود قابل لمس، عینی و تلخ که مرا به خود پیچید. تنهایی داشت به من تجاوز می‌کرد. تجاوز واژه‌ی شاعرانه‌ای نبود. تنهایی از من لذت نمی‌برد و من چون اتوبوسی شده بودم که همیشه به قدر چند برابر تعداد صندلی‌ها و جاهای خالی مسافر داشتم و هیچ حرکتی نمی‌کردم. هیچ حرکتی. درد بیش از توان تحمل که باشد، چشم‌ها از نور می‌گریزند. در نور نمی‌شد غرق درد بود. چشم‌هایم را بستم. چقدر صدا در تاریکی مثل ماشین‌های مدل سال با سرعت رد می‌شدند و هیچ حوصله‌ای برای نگاه کردن به راننده و اسم ماشین‌ها نداشتم. اغلب در چنین شرایطی خود را به دامن فلسفه می‌اندازیم. درد و دانستن از هم جدا نمی‌شوند. درد، دانستن را متولد کرد یا دانستن درد را؟ اغلب در چنین شرایطی خود را به دامن فلسفه می‌اندازیم و نهایت سؤال را از خود می‌کنیم؛ برای چه زندگی کردن را و هدف از تولد را. بعد هرچه ناسزا بود و نبود، حتی فحش‌هایی که در این گیر و دار می‌شد ساخت، نثار هر جنبنده و متحرکی می‌کردم که توان زیستن یا نزیستن داشت. مدتی جز صدای خودم صدایی نبود برای شنیدن؛ و دوباره ماشین‌ها راه می‌افتادند و دانه دانه گریه‌ها با سرعتی که هنوز فرمولی برای محاسبه‌اش پیدا نشده است راه افتادند. شاید در آینده نسبتی برای سرعت لغزش اشک‌ها از گونه تا زمین یافت شود.


سعید منافی

سعید منافی

1358
خوی

  عوارض انقلاب و جنگ در دهه58،  سرنوشت این دهه را رقم می‌زد و متولد این سال بودن برایم یعنی 99 درصد تلاش برای بستر سازی و یک درصد برای حرکت. در خانواده‌ای فرهنگی تربیت شدم. همیشه کتاب بود و کاغذ. شهرستان خوی، شهر فوق‌العاده‌ای بود برای بزرگ شدن و آموختن. سوم ابتدایی شروع تجربه‌های جدید بود. ثبت‌نام در کانون پرورش ...

پیر مرگ

پیر مرگ

خرید
نویسنده: سعید منافی
این کتاب را ببینید

طبیعت چه لذتی از داشتن ما می‌بَرد وقتی سراپا آشفته‌ایم؟ بزرگی هستی در برابر تجربه‌های تلخ ما چه حقیر و بی‌چیز جلوه می‌کرد. همه‌ی هستی به آسانی محو می‌شد و چیزی جز دغدغه‌ی ما جاودانه به نظر نمی‌رسید. چند برگ از این کتاب را اینجا در گوگل بوکز بخوانید. با کلیک کردن روی این قسمت سری هم به صفحه فیس‌بوک این ...

برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت

نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر