ماجرای اصلی داستان شرحی است از یک زندگی ناموفق که در آن راوی، گذشته خانواده خود را چنین بیان میکند. زندگی مادرم خود حکایتی است دور و دراز، حکایتی از عشقی کورکورانه و تبآلود. عشق یک دختر ساده دل روستایی به جوان خوش قد و قامت و شیکپوش شهری. اما پدرم دلال بود. به این ده و آن ده میرفت و محصول را قبل از درو میخرید و در شهر به فروش میرساند. روزی وقتی برای خرید محصول به آبادی میآید، کنار چشمه مادر را میبیند و به قول مادرم هر دو دلباخته یکدیگر میشوند و حالا من و علی و سارا ثمره این عشق سوزان بودیم. عشق و ازدواجی که نظر بیشتر مردم آبادی را نسبت به مادرم و خانوادهاش برگردانده بود. ما مطرودترین خانواده آبادی بودیم. کمتر پیش میآمد کسی به خانه ما رفت و آمد کند و...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر