هوا سرد است. دهکده یخزده و برفی. من با بیگانهای از پلههای مارپیچمانندی که انتهایش پیدا نیست، بالا میروم. تا چشم سویی دارد سفید است و سرما استخوانم را میسوزاند. تاریک است ولی شاید هنوز شب نشده، نورهای قرمز و نارنجی از نزدیک و دور گمراهم میکنند. دست او را در دست گرفته میفشارم. شاید از دستم بگریزد. موسیقی مبهمی از دور مینوازد. با صدایی گرم و پرطنین میپرسد: - ضمیرت را با چه رنگی جان میدهی؟ - نارنجی آتشین. پلهها را نمیشمارم و ادامه میدهم. کورسوی نوری به چشم میآید. ولی باز انتهای پلهها پنهان است. دست او را در دست میفشارم. ناگهان انتهای پلههای مارپیچ آشکار میشود. دستم را باز میکنم. دست او در دستم نیست. هیچکس نیست...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر