«… هنوز در طبقه ۱۲۸ بودم که در باز شد. چشمم را بستم. دوست نداشتم ببینم چه کسی میآید. با آن لباس کهنه و بوی خاک و چارق پاره. دستش نشست روی شانهام. چشم باز کردم. شیرین بود. لبخندی زد. مثل همیشه که لبخند میزند. گفتم: قرار است داستان مجوز انتشار بگیرد، لطفا دستت را از روی شانهام بردار…»
نظرات شما
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید : - ورود - عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر