پاهاش رو گذاشت تو گلدون و گلدون رو پر کرد از خاک. خیلی دلش میخواست جوونه بزنه و شاخ و برگ بده. فکر اینکه یه پرنده بیاد رو شاخههاش لونه کنه واقعا به وجدش میآورد. فرقی نمیکرد چه پرندهای باشه؛ حتی اگه کلاغ هم بود، که برا آدما مظهر نکبت و بدبختیه، بازم براش لذت داشت. با همین امیدها و آرزوها بود که پاشو کرد تو گلدون و همونجا موند. آخر همون روز اول بود که با خودش گفت: "دِ مرد حسابی، اینم شد وضع که برا خودت درست کردی؟ پاشو برو زندگیتو بکن." خودشو احمقی دید که اگه کل زمینو بگردی مثلش پیدا نمیشه. بعضی آدما عالمی دارن واسه خودشونا! یکی نبود بهش بگه اینم شد آرزو که درخت بشی و چندتا پرندهی زپرتی بیان رو اون شاخههای صابمردت لونه بسازن؟! ولی اون این جوری بود دیگه.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر