آدم تيره بختي كه جنازهي قطعه قطعه شده معشوقش را در چمداني گذاشته و بيآنكه خود بخواهد يا بداند آن را به جاي نامعلومي ميبرد. شما اسم اين را میگذاريد زندگي؟ كه هر كدام از ما جنازهي يك نفر را بر دوش داريم؟ سوار بر قطار به جاي نامعلومي ميرويم كه نه مبدا آن را ميدانيم و نه مقصدش را. دلمان را به اين خوش كردهايم كه زنده ايم. چقدر بر پريان كه در برابر چشمانمان آزادانه ميرقصند بي توجهيم و خيال ميكنيم آنها را نديدهايم. چقدر بر پولكهاي طلايي آفتاب نگاه ميكنيم و فكر ميكنيم هرگز از آفتاب پولك طلايي نريخته است و چقدر به هستي بياعتناييم...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر