در «افسانه سیزیف» مینویسد: «من سیزیف را در دامنه کوه رها میکنم (…) همان تلاش به سوی قلهها کافی است که قلب انسان را آکنده کند. باید سیزیف را خوشبخت شمرد.»
زمانی که کامو «افسانه سیزیف» را منتشر کرد، جنگ جهانی دوم به پایان رسیده بود. آندره موروا، فرانسه پس از جنگ را چنین وصف میکند: «جنگ دوم امیدها را بر باد داده و صخره همه چیز را در زیر خود له کرده بود. سیزیف در زیر آوارها، بیقدرت و بیجرأت بر جای مانده بود. آنگاه این صدای جوان برخاست و گفت: آری، دنیا پوچ است، پوچ است نه، هیچ انتظاری از خدایان نیست (…) چنین بود که به حرف او گوش دادند. چنین بود و یا هیچ.»
کامو اما از یک تجربه شخصی سخن میگفت و نه از یک فاجعه اجتماعی. او از تجربه فقر و بیپدری و رویارویی با مرگ در اثر ابتلا به بیماری سل در الجزایر تأثیر پذیرفته بود و نه از فجایعی که در جنگ بر سر فرانسه آمده بود. اتفاق شگفتانگیزی روی داده بود: تجربه شخصی یک نوجوان الجزایری با تجربه ملی فرانسویها و با غرور جریجهدار شده آنان درآمیخته بود.
کامو ورزشکار بود و به خاطر برخورداری از روشنایی و آب دریا برومند بود. در دبستان و دبیرستان ورزشکار و بازیکن برجسته فوتبال بود. اما در شانزدهسالگی بهسختی به بیماری سل مبتلا شد و مدت زیادی را در بیمارستان گذراند. بخت با او بود که بیماریاش شفا یافت، اما تجربه رویارویی با مرگ، اندیشه و آثارش را سخت تحت تأثیر قرار داد. اندیشه طغیان و همچنین عشق او به زندگی در تجربه بیماری هولناک سل در سالهای نوجوانیاش ریشه دارد. اگر برای سارتر و پیروان فرانسوی اگزیستانسیالیستش، اندیشمندانی مانند هوسرل، هایدگر و مارکس سرمشق و الگو بودند، کامو به نیچه و کیرکهگارد و داستایوفسکی و کافکا ارادت داشت و از بین معاصرانش آثار آندره ژید و مالرو را میپسندید.
کامو در نگرش انتقادی به آثار این نویسندگان راهکارهایی میجست برای مقابله با وازدگی انسان در زندگی روزانه از یک سو و حکومتهای توتالیتر زمانهاش از سوی دیگر. در «آدم اول»، در روایتی که کامو از پدرش بهدست میدهد، گزارش میدهد که او پس از دیدن اعدام در اماکن عمومی، به تهوع دچار شد و تا مدتها بدحال بود. مورسو، ضد قهرمان بیگانه هم وقتی به اعداماش میاندیشد، به این بدحالی دچار میشود.
در نظر کامو، مرگ تنها سرنوشتی است که انسان نمیتواند از آن رهایی یابد. تنها هنگامی که مرگ را بپذیریم آزادی ما به دست میآید و میتوانیم از زندگی لذت ببریم، آفرینشگر باشیم و از هنر بهره ببریم. کامو این اندیشه را در همه آثارش میگستراند: در «افسانه سیزیف» که در پاییز ۱۹۴۲، شش ماه پس از «بیگانه» توسط نشر گالیمار به انتشار رسید و همچنین در «انسان طاغی» که در سال ۱۹۵۱منتشر شد و راه کامو را برای همیشه از سارتر جدا کرد.
کامو در شانزدهسالگی، هنگامی که به سل مبتلا شد در اندیشه خودکشی هم بود. او در رویارویی با مرگ و زندگی هم از دوگانگی بیبهره نمانده بود. دوگانگی این نوجوان الجزایری که در فقر بالیده بود و جز آفتاب و آب، از رفاه سهمی نبرده بود، از او یک انسان طاغی میساخت. جداییاش از راه سارتر هم به یک معنا بریدن است از شمال جهان، بدون آنکه در جنوب جهان احساس بیگانگیاش از میان رفته باشد.
آزادی و امید به آینده
کامو در «انسان طاغی» مینویسد:
«آزادی مطلق، عدالت را یک مضحکه جلوه میدهد. عدالت مطلق هم آزادی را انکار میکند. این دو مفهوم میبایست یکدیگر را محدود کنند (…) انسان طاغی راستین فقط هنگامی دست به اسلحه میبرد که بخواهد خشونت را محدود کند و نه برای آنکه خشونت را قانونی جلوه دهد و آن را موجه سازد. فقط هنگامی مردن برای انقلاب ارزش دارد که ثمره انقلاب الغای مجازات اعدام باشد. (…) اگر هدف، مطلق باشد، میتوان بسیاری چیزها را قربانی هدف کرد. اما در غیر اینصورت فقط انسان خودش را به کشتن میدهد.»
۶۰ سال پس از انتشار «انسان طاغی» اندیشه کامو همچنان روزآمد است.
چسواو میوُش، شاعر و مترجم لهستانی که در سال ۱۹۸۰ برنده جایزه نوبل ادبیات شد، در آن سالها در تبعید پاریس بهسر میبرد. او درباره حال و هوای آن روزها میگوید: «اوایل سالهای دهه ۱۹۵۰ بود که از لهستان گریختم و به پاریس پناه آوردم. روشنفکران چپ و طرفداران سارتر با ما جوری رفتار میکردند که انگار به آرمان سوسیالیسم خیانت کردهایم. یک تعصب همگانی وجود داشت. تنها کامو در این میان استثناء بود. او که از محافل روشنفکری در پاریس بریده بود، با ما بسیار مهربان بود.»
کامو هرچند که در رویارویی با مرگ آزادیاش را بهدست آورد، اما تاوانش این بود که همواره بیگانه بماند.
کامو مینویسد: «من دیدهام که مردمان میمیرند و بهویژه دیدهام که سگها نیز میمیرند و من درمییابم که ترسم از مرگ با عشق به زندگی درآمیخته است (…) اما من بهسهم خود، بهخاطر آنکه روبروی جهان قرار دارم، نمیخواهم دروغ بگویم یا به من دروغ گفته شود.»
آنها که به «راه سوم» کامو، به همزیستی مسالمتآمیز و صلحآمیز همه لایهها و گروههای اجتماعی باور دارند، مانند او روبروی جهان ایستادهاند. ما نمیخواهیم دروغ بگوییم یا به ما دروغ گفته شود. برای همین بیگانهایم.
کامو در یادداشتهای روزانهاش مینویسد:
زیبایی، عدالت کامل است. آزادی، امید به آینده نیست. حال است و توافق با موجودات جهان در حال حاضر.»
در «سقوط»، آخرین رمانی که کامو پیش از درگذشتش منتشر کرد، احساس همدردی انسانی، تحت تأثیر فضای خصمانه در محافل روشنفکری پاریس سر برمیآورد. کامو در این رمان میگوید وقتی نمیتوانیم به گناهکاری همه گواهی بدهیم، پس طبعاً نمیتوانیم از بیگناهی کسی هم دم بزنیم. کلامانس، ضد قهرمان این رمان یک وکیل پاریسی است که به حرفهاش اعتقاد دارد. او درباره موکلانش چنان قضاوت میکند که گویی هرگز خودش خطاکار نبوده است. کلامانس در قالب یک گفتار درونی اندیشههایش را با ما در میان میگذارد. او میخواهد بداند سقوطش کی آغاز شده است و کشف میکند که در همه لحظات این سقوط بوده و ادامه داشته است.
«سقوط» اما آخرین حرف کامو نبود. در «انسان طاغی» انسان بر ضد وضع خودش عصیان میکند. عصیان به گمان کامو با هستی انسان درآمیخته است.
به جستوجوی پدر
در «آدم اول»، رمان ناتمام آلبرکامو، یک مرد چهل ساله به نام ژاک کورمری آلیاس آلبر کامو در گورستان «سن بریو» (saint Brieuc) سر گور پدرش میرود که در سال ۱۹۱۴ در نبرد مارن (Marne) در جنگ جهانی اول کشته شده است. راوی داستان در یک لحظه، ناگهان درمییابد که پدرش هنگام مرگ از او بسیار جوانتر بوده است. چنین است که در «آدم اول» پسری ناگهان با پدرش که سالها از او جوانتر است روبرو میشود. این رویارویی او را سخت پریشان میکند. مادر بیسواد و کمحرف که در نظر کامو همواره نشانهای بود از اندوه و رنج ژرف، هرگز با او از این پدر جوان سخن نگفته بود. پسر تصمیم میگیرد که به زادگاهش بازگردد، با این امید که با حقیقت زندگی مادرش و با ریشههایش آشنا شود.
جستوجوی ریشهها مهمترین درونمایه «آدم اول» است.
کامو در یادداشتهایش مینویسد: «وقتی سر قبر پدرش میرود، زمان فرومیپاشد. کتاب، نظم تازه زمان تقویمی است.»
و در یادداشتهایش مینویسد: «ورود به الجزیره. از داخل هواپیما که در امتداد ساحل پرواز میکند. شهر مثل مشتی سنگ چشمکزن فروافتاده در امتداد دریا. باغ هتل ژورژ. آه، شب پذیرا که سرانجام به سوی آن بازمیگردم و چون گذشته مرا میپذیرد، وفادار.»
در ۴ ژانویه ۱۹۶۰ اما آخرین عصیان کامو، طغیان او بر بیپدری و کشف دوباره سرزمین مادریاش نافرجام ماند. در آن روز کامو قصد داشت با قطار از لورماران خودش را به پاریس برساند. اما میشل گالیمار، ناشر او اصرار کرد که با او و خانوداهاش همسفر شود. در نزدیکی لا شپل شامپینی (La Chapelle Champigny) لاستیک چرخ عقب اتوموبیل ترکید و به درختی اصابت کرد.
رایان بلوم مینویسد:
«تکهپارههای ماشین تصادفکرده تا چند صد متر آنطرفتر پرت شده بود. یک چرخ اتوموبیل روی سیمان خراشیده افتاده بود. باران ریزی بر جاده میبارید. یک کیف چرمی مشکی هم پرت شده بود کنار درختی که دور ماشین پیچیده بود و غرق در گل شده بود.
جسد کامو در شیشه عقب ماشین فرورفته بود و شکافی طولانی روی پیشانیاش بود. چشمانش باز بودند. درجا مرده بود. (…) بعداً کیف آغشته به گل کامو را به همسرش، فرانسیس بازگرداندند. کیف را که باز کرد، ترجمه فرانسوی کتاب دانش طربناک نیچه و نسخهای از ترجمه فرانسوی اتللوی شکسپیر و دستنوشته آدم اول را یافت.»
پنج روز پیش از واقعه، کامو به ماریا کاسارس نوشته بود: «به احتمال زیاد، سهشنبه، با احتساب اتفاقهای پیشبینینشدهای که در جاده رخ میدهد…»
منابع
آلبرکامو، یادداشتها، شهلا خسروشاهی | افسانه سیزیف، آلبر کامو، ترجمه محمد علی سپانلو، علی صدوقی، اکبر افسری | طاعون، آلبر کامو، رضا سید حسینی | انسان طاغی، آلبر کامو، مهبد ایرانیطلب | سقوط، آلبر کامو، شورانگیز فرخ | آدم اول، آلبر کامو، منوچهر بدیعی | آلبر کامو و آثار او، آندره موروا، مجله سخن
برگرفته شده از رادیو زمانه
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر