من و بوف کورنویسنده: عباس پژماناین کتاب را ببینیدخریدرمان «من و بوف كور» 9 فصل و يك مقدمه دارد كه نويسنده در آن نكات و صحنههاي "بوف كور" را در قالب يك رمان آورده و به تمام سؤالهايي كه درباره "بوف كور" وجود ...
من و بوف کورنویسنده: عباس پژماناین کتاب را ببینیدخریدرمان «من و بوف كور» 9 فصل و يك مقدمه دارد كه نويسنده در آن نكات و صحنههاي "بوف كور" را در قالب يك رمان آورده و به تمام سؤالهايي كه درباره "بوف كور" وجود ...
مرتضی فخرینویسنده آثار در ناکجا نظرات شما آثار این نویسنده در ناکجا مهبوطخریدنویسنده: مرتضی فخری این کتاب را ببینیدمهبوط عاشقانه درامی است که به رنج بشری میپردازد؛ به اندوهی که اگر در غار زندگی کنی، یا در آسمانخراش، باز رهایت نمیکند... رنج و اندوه اینکه احساس میکنی متعلق به این بعد خاکی از خاک نیستی!... گویی از جایی آمدهای که نمیدانی آنجا کجاست؟... به عشقی تعلق داری که نمیدانی آن عشق چیست؟... مرتضی فخری پیش ... لیلیاخریدنویسنده: مرتضی فخری این کتاب را ببینید... آن هنگام که افسانه پایان مییابد، ننهام بهاندازهی تمام این کهنه سرزمین، آه کشیدن را آه میکشد... - آهههههه!!!... ... پس کی میآید آن اسب سپید، با آن سوار سپیدپوش بختبلندی که بخت دوشیزگانِ بهحسرتدچارِ این آبوخاک را به وجدی باستانی دچار کند؟... بهتر است صبر کنی ... گیلوخریدنویسنده: مرتضی فخری این کتاب را ببینید- "بازجوها!... بازجوها آمدند ابرام... بازجوها!..." ابراهیم میلرزید. رها بر کف چرکپوش سلول میلرزید. سرش به اینسو و آنسو میافتاد. از درد به خود میپیچید. مرگ را آرزو میکرد. اما نصیبش، طنین گامهای بازجوها بود؛ و خشکیِ گشوده شدنِ قفلوبست درِ سلول؛ و فریاد خشکِ خشکترین بازجو... آقای ... گورکنخریدنویسنده: مرتضی فخری این کتاب را ببینیدآخرین لحظههای خلق گورکن فرارسیده است. خستگی بر پلکهایم ضرب میگیرد. کلیدهای رایانه سوت میکشند. با اینهمه زهرا، مهربانترین بانوی جهان، باز هم برایم چای میریزد... - چرا نمینویسی، مرتضی؟... - خستهام... و کمی... نیاز به... استراحت... - بنویس!... بنویس مرد!... وقت بسیار خواهد بود، برای استراحت، زیر خروارها ... حوریهخریدنویسنده: مرتضی فخری این کتاب را ببینیدیک روز از روزهای خدا که چوپان و گل ناز، گله گوسفندان را به چرا برده بود، اتفاق عجیبی افتاد... پیر میشی را دیدند که مرتب خودش را به بوته خار بزرگی میرساند و چند لحظه بعد برمیگردد. چوپان کنجکاو میشود و منتظر میماند تا بار دیگر پیرمیش چنین کند. آن وقت... نظرات شمابرای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید : - ورود - عضویتنظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد. با تشکر
مرتضی فخرینویسنده آثار در ناکجا نظرات شما آثار این نویسنده در ناکجا مهبوطخریدنویسنده: مرتضی فخری این کتاب را ببینیدمهبوط عاشقانه درامی است که به رنج بشری میپردازد؛ به اندوهی که اگر در غار زندگی کنی، یا در آسمانخراش، باز رهایت نمیکند... رنج و اندوه اینکه احساس میکنی متعلق به این بعد خاکی از خاک نیستی!... گویی از جایی آمدهای که نمیدانی آنجا کجاست؟... به عشقی تعلق داری که نمیدانی آن عشق چیست؟... مرتضی فخری پیش ... لیلیاخریدنویسنده: مرتضی فخری این کتاب را ببینید... آن هنگام که افسانه پایان مییابد، ننهام بهاندازهی تمام این کهنه سرزمین، آه کشیدن را آه میکشد... - آهههههه!!!... ... پس کی میآید آن اسب سپید، با آن سوار سپیدپوش بختبلندی که بخت دوشیزگانِ بهحسرتدچارِ این آبوخاک را به وجدی باستانی دچار کند؟... بهتر است صبر کنی ... گیلوخریدنویسنده: مرتضی فخری این کتاب را ببینید- "بازجوها!... بازجوها آمدند ابرام... بازجوها!..." ابراهیم میلرزید. رها بر کف چرکپوش سلول میلرزید. سرش به اینسو و آنسو میافتاد. از درد به خود میپیچید. مرگ را آرزو میکرد. اما نصیبش، طنین گامهای بازجوها بود؛ و خشکیِ گشوده شدنِ قفلوبست درِ سلول؛ و فریاد خشکِ خشکترین بازجو... آقای ... گورکنخریدنویسنده: مرتضی فخری این کتاب را ببینیدآخرین لحظههای خلق گورکن فرارسیده است. خستگی بر پلکهایم ضرب میگیرد. کلیدهای رایانه سوت میکشند. با اینهمه زهرا، مهربانترین بانوی جهان، باز هم برایم چای میریزد... - چرا نمینویسی، مرتضی؟... - خستهام... و کمی... نیاز به... استراحت... - بنویس!... بنویس مرد!... وقت بسیار خواهد بود، برای استراحت، زیر خروارها ... حوریهخریدنویسنده: مرتضی فخری این کتاب را ببینیدیک روز از روزهای خدا که چوپان و گل ناز، گله گوسفندان را به چرا برده بود، اتفاق عجیبی افتاد... پیر میشی را دیدند که مرتب خودش را به بوته خار بزرگی میرساند و چند لحظه بعد برمیگردد. چوپان کنجکاو میشود و منتظر میماند تا بار دیگر پیرمیش چنین کند. آن وقت... نظرات شمابرای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید : - ورود - عضویتنظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد. با تشکر
مهبوطخریدنویسنده: مرتضی فخری این کتاب را ببینیدمهبوط عاشقانه درامی است که به رنج بشری میپردازد؛ به اندوهی که اگر در غار زندگی کنی، یا در آسمانخراش، باز رهایت نمیکند... رنج و اندوه اینکه احساس میکنی متعلق به این بعد خاکی از خاک نیستی!... گویی از جایی آمدهای که نمیدانی آنجا کجاست؟... به عشقی تعلق داری که نمیدانی آن عشق چیست؟... مرتضی فخری پیش ... لیلیاخریدنویسنده: مرتضی فخری این کتاب را ببینید... آن هنگام که افسانه پایان مییابد، ننهام بهاندازهی تمام این کهنه سرزمین، آه کشیدن را آه میکشد... - آهههههه!!!... ... پس کی میآید آن اسب سپید، با آن سوار سپیدپوش بختبلندی که بخت دوشیزگانِ بهحسرتدچارِ این آبوخاک را به وجدی باستانی دچار کند؟... بهتر است صبر کنی ... گیلوخریدنویسنده: مرتضی فخری این کتاب را ببینید- "بازجوها!... بازجوها آمدند ابرام... بازجوها!..." ابراهیم میلرزید. رها بر کف چرکپوش سلول میلرزید. سرش به اینسو و آنسو میافتاد. از درد به خود میپیچید. مرگ را آرزو میکرد. اما نصیبش، طنین گامهای بازجوها بود؛ و خشکیِ گشوده شدنِ قفلوبست درِ سلول؛ و فریاد خشکِ خشکترین بازجو... آقای ... گورکنخریدنویسنده: مرتضی فخری این کتاب را ببینیدآخرین لحظههای خلق گورکن فرارسیده است. خستگی بر پلکهایم ضرب میگیرد. کلیدهای رایانه سوت میکشند. با اینهمه زهرا، مهربانترین بانوی جهان، باز هم برایم چای میریزد... - چرا نمینویسی، مرتضی؟... - خستهام... و کمی... نیاز به... استراحت... - بنویس!... بنویس مرد!... وقت بسیار خواهد بود، برای استراحت، زیر خروارها ... حوریهخریدنویسنده: مرتضی فخری این کتاب را ببینیدیک روز از روزهای خدا که چوپان و گل ناز، گله گوسفندان را به چرا برده بود، اتفاق عجیبی افتاد... پیر میشی را دیدند که مرتب خودش را به بوته خار بزرگی میرساند و چند لحظه بعد برمیگردد. چوپان کنجکاو میشود و منتظر میماند تا بار دیگر پیرمیش چنین کند. آن وقت...
مهبوطخریدنویسنده: مرتضی فخری این کتاب را ببینیدمهبوط عاشقانه درامی است که به رنج بشری میپردازد؛ به اندوهی که اگر در غار زندگی کنی، یا در آسمانخراش، باز رهایت نمیکند... رنج و اندوه اینکه احساس میکنی متعلق به این بعد خاکی از خاک نیستی!... گویی از جایی آمدهای که نمیدانی آنجا کجاست؟... به عشقی تعلق داری که نمیدانی آن عشق چیست؟... مرتضی فخری پیش ...
لیلیاخریدنویسنده: مرتضی فخری این کتاب را ببینید... آن هنگام که افسانه پایان مییابد، ننهام بهاندازهی تمام این کهنه سرزمین، آه کشیدن را آه میکشد... - آهههههه!!!... ... پس کی میآید آن اسب سپید، با آن سوار سپیدپوش بختبلندی که بخت دوشیزگانِ بهحسرتدچارِ این آبوخاک را به وجدی باستانی دچار کند؟... بهتر است صبر کنی ...
گیلوخریدنویسنده: مرتضی فخری این کتاب را ببینید- "بازجوها!... بازجوها آمدند ابرام... بازجوها!..." ابراهیم میلرزید. رها بر کف چرکپوش سلول میلرزید. سرش به اینسو و آنسو میافتاد. از درد به خود میپیچید. مرگ را آرزو میکرد. اما نصیبش، طنین گامهای بازجوها بود؛ و خشکیِ گشوده شدنِ قفلوبست درِ سلول؛ و فریاد خشکِ خشکترین بازجو... آقای ...
گورکنخریدنویسنده: مرتضی فخری این کتاب را ببینیدآخرین لحظههای خلق گورکن فرارسیده است. خستگی بر پلکهایم ضرب میگیرد. کلیدهای رایانه سوت میکشند. با اینهمه زهرا، مهربانترین بانوی جهان، باز هم برایم چای میریزد... - چرا نمینویسی، مرتضی؟... - خستهام... و کمی... نیاز به... استراحت... - بنویس!... بنویس مرد!... وقت بسیار خواهد بود، برای استراحت، زیر خروارها ...
حوریهخریدنویسنده: مرتضی فخری این کتاب را ببینیدیک روز از روزهای خدا که چوپان و گل ناز، گله گوسفندان را به چرا برده بود، اتفاق عجیبی افتاد... پیر میشی را دیدند که مرتب خودش را به بوته خار بزرگی میرساند و چند لحظه بعد برمیگردد. چوپان کنجکاو میشود و منتظر میماند تا بار دیگر پیرمیش چنین کند. آن وقت...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر