بیا کوچولو. بیا اینجا بگیر بشین تا بهت بگم که بوسک چرا بوسک شد، و من، چرا من شدم. ببینم، خرمای بم نیاوردی بخوریم؟ [نه.] خب عیبی نداره. بله کوچولو. یه روز داشتم زیر سایه استراحت میکردم، دیدم یه ابَرچپشت که شاخاش اندازه شاخ گوزن بود اومد و به من گفت: «من اگه قول بدم که از شاخهام جز مقاصد صلحآمیز استفاده نکنم، تو میری شاخای خودتو بشکنی؟» گفتم: «نخیر قربان!» گفت: «چرا؟» گفتم: «یا باید شاخای هر دوتامون شکسته بشه، و یا باید هر دومون شاخدار باقی بمونیم.» چهار ماه گذشت. دیدم ابَرچپشت یه پیشنهاد دیگه ارائه داد. گفت: «پس بیا یه قرارداد امضا کنیم که تو از این به بعد، شاخای خودتو بزرگتر از اینکه هست نکنی، و من هم شاخهامو در همین حد متوقف میکنم.» گفتم: «نَع ع ع ع، من مغز خر نخوردم که بیام این پیشنهاد نابرابر تو رو بپذیرم دوست عزیز.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر