... جلویم با چشمهای گریان نشسته بود و سعی میکرد بگوید چه بلایی به سرش آمده بود. نمیتوانستم به نگاه پرسانش که گدایی ذرهای توجه مرا میکرد پاسخی بدهم. شروع شده بود. رتیلم مثل کالیگولایی در درونم جولان میداد و گاه به دیوارههای درونم میپرید و چیزی که نمیتوانم تشریحش کنم از وجودش به زخم روحم میخورد و درد حیرتانگیزی سراسر وجودم را میگرفت و حس میکردم ذهنم دوپاره میشود و با دیوانگی فاصلهای ندارم و ترس از دیوانگی بدتر از دردی بود که میکشیدم. حس کردم رنگ و رویم خیلی پریده است. صدای هماتاقیام را دیگر نمیشنیدم به دهانش خیره شده بودم و درونم نفیر میکشید دارم دیوانه میشوم. رتیلم بزرگ میشد و شکمش را به زخم روحم میکشید. تهوع تمام راه گلویم را بسته بود و سرم گیج میرفت. میدیدم هماتاقیام میگرید و صدایش در فضای مغزم طنینافکن شده بود و انگار از جای بسیار بسیار دوری به من میرسید. ناگهان به خود آمدم. چه میگفت؟ اما باز موجی از عمیقترین دردها و نفرتها مرا به زیر کشید و بر سرش فریاد کشیدم: «چه گهی داری میخوری؟ من خودم دارم میمیرم!» و ناگهان بالا آوردم و غلتیدم روی زمین و باز بالا آوردم. دیگر هیچچیز نمیدیدم تنها میان استفراغ و درد فریاد میکشیدم. تمام شکمم را بالا میآوردم. تمام وجودم را بالا میآوردم. تمام سالهایم از دهانم به بیرون فوران میکرد. تمام زندگیام… وقتی به خود آمدم یک طرف صورتم به طرز دردناکی به گلهای قالی چسبیده بود. سعی کردم دندانهایم را که به هم کلید کرده بودند باز کنم. صورتم را از گلهای قالی کندم و تن خشکیدهام را از میان گندابی از استفراغ بلند کردم. فکم را به تلخی از هم گشودم و چشمهایم شروع به دیدن کرد. هماتاقیام عریان در آغوش بانوی درون آینه که جلوی آینه نشسته بود، آرامیده بود...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر