هر اتفاق بد زندگی یک گوشه روح جا خوش میکند و آنقدر آنجا میماند، تا مثل غدهای بزرگ میشود و تو را کمکم از پا در میآورد. هرکس در زیبایی ظاهری تو محو میشود، اما فقط خودت از روح سیاهت خبر داری. فقط خودت میدانی و مثل جذامیها به خودت میپیچی و نمیدانی به کدامسو باید از خودت فرار کنی. راه فرار تو در گذشته توست. همان گذشتهای که مثل کلافی گره خورده میان دستانت باقی مانده. همان گذشتهای که آینده تو را میسازد. تو چشم به آینده داری و نمیدانی آینده تو در گذشته گره خورده و همانجا مانده. ما اینجا هستیم چون پدرانمان خواستهاند و پدرانمان خواستهاند، چون این خواست خدا بوده. اما نپرس چرا این خواست خدا بوده. از من نپرس چه کسی جوابگوی ماست. پدران ما، یا خدای پدران ما. یا خدای ما، که این را صلاح دانسته.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر