ساکت و ساده و سبک بود،
قاصدکی که داشت میرفت.
فرشتهای به او رسید و چیزی گفت. قاصدک بیتاب شد و هزار بار چرخید و چرخید و چرخید.
قاصدک رو به فرشته کرد و گفت: «اما شانههای من ظریف است. من نازکتر از آنم که پیامی این چنین بزرگ را با خود ببرم.»
فرشته گفت: «درست است، آنچه تو باید بر دوش بکشی ناممکن است و سنگین، حتی برای کوه. اما تو میتوانی، زیرا قرار است بیقرار باشی.
» فرشته گفت: «فراموش نکن. نام تو قاصدک است و هر قاصدکی یک پیامبر.» آن وقت فرشته خبر را به قاصدک داد و رفت و قاصدک ماند و خبری دشوار که بوی ازل و ابد میداد.
حالا هزار سال است که قاصد میرود، میچرخد و میرود، میرقصد و میرود و همه میدانند که او با خود خبری دارد.
دیروز قاصدکی به حوالی پنجرهات آمده بود. خبری آورده بود و تو یادت رفته بود که هر قاصدکی یک پیامبر است. پنجره بسته بود، تو نشنیدی و او رد شد.
اما اگر باز قاصدکی را دیدی، دیگر نگذار که بیخبر بگذارد و برود. از او بپرس چه بود آن خبری که روزی فرشتهای به او گفت و او این همه بیقرار شد.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر