سگ اصحاب کهف از غار بیرون آمد تا تجربه شگفتش را با مردمان در میان بگذارد. میخواست بگوید که چگونه سگی میتواند مردم شود! اما او نمیدانست که مردمان به سگان گوش نمیدهند، حتی اگر به زبان آدمیان صحبت کنند.
سگ اصحاب کهف، زبان به سخن باز کرد اما پیش از آنکه چیزی بگوید، سنگش زدند و چوبش زدند، رنجور و زخمیاش کردند.
سگ اصحاب کهف گریست و گفت: من هشتمین آن هفت نفرم. با من این گونه نکنید... آیا کتاب خدا را نخواندهاید؟... آیا نمیدانید پروردگار از من چگونه به نیکی یاد میکند؟
هزار سال پیش از این خوی سگیام را کشتم و پلیدیام را شستم، امروز از غار بیرون آمدم که بگویم چگونه سگی میتواند به آدمی بدل شود، اما دیدم که چگونه آدمی بدل به دام و دد شده است.
دستهایی از خشم و خشونت دارید، میدرید و میکشید. دندان تیز کردهاید و جهان را پاره پاره میکنید. این سگ که آن همه از او نفرت دارید، نام من است اما خوی شماست!
سگ اصحاب کهف گفت: آمده بودم از تغییر برایتان بگویم. از تبدیل، از ماجرای رشد و از فراتر رفتن. اما میبینم که شما از تبدیل، تنها فروتر رفتن را بلدید، سقوط و مسخ را.
با چشمهای اعتیاد به جهان نگاه میکنید و با پیش داوری زندگی. چرا اجازه نمیدهید تا کسی پلیدیاش را پاک کند و نجاستش را تطهیر.
چرا نیاموختهاید، نیاموختهاید که به دیگری گوش دهید. شاید دیگری سگی باشد، اما حقیقت را گاهی از زبان سگی نیز میتوان شنید!
سگ اصحاب کهف به غارش بازگشت و پیش خدا گریست و از خدا خواست تا او را دوباره به خواب ببرد.
خدا نوازشش کرد و سگ اصحاب کهف برای ابد به خواب رفت...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر