پیامبری از کنار خانه ما رد شد. باران گرفت. مادرم گفت: چه بارانی میآید. پدرم گفت: بهار است. و ما نمیدانستیم باران و بهار نام دیگر آن پیامبر است.
پیامبری از کنار خانه ما رد شد. لباسهای ما خاکی بود. او خاک روی لباسهایمان را به اشارتی تکا نید.
لباس ما از جنس ابریشم و نور شد و ما قلبمان را از زیر لباس دیدیم.
پیامبری از کنار خانه ما رد شد. آسمان حیاط ما پر از عادت و دود بود. پیامبر، کنارشان زد. خورشید را نشانمان دادو تکهای از آن را توی دستهایمان گذاشت.
پیامبری از کنار خانه ما رد شد و ناگهان هزار گنجشک عاشق از سر انگشتهای درخت کوچک باغچه روییدند و هزار آوازی را که در گلویشان جا مانده بود، به ما بخشیدند. و ما به یاد آوردیم که با درخت و پرنده نسبت داریم.
پیامبری از کنار خانه ما رد شد. ما هزار در بسته داشتیم و هزار قفل بیکلید. پیامبر کلیدی برایمان آورد. اما نام او را که بردیم، قفلها بیرخصت کلید باز شدند.
من به خدا گفتم: امروز پیامبری از کنار خانه ما رد شد.
امروز انگار اینجا بهشت است.
خدا گفت: کاش میدانستی هر روز پیامبری از کنار خانهتان میگذردو کاش میدانستی بهشت همان قلب توست...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر