مردی بود به نام عمونوروز که هر سال عصا زنان به شهر میآمد. بیرون دروازه شهر، باغ قشنگی بود که صاحب آن پیرزن سفید موی خوشرویی بود. هرسال روز اول بهار، پیرزن به انتظاررسیدن عمونوروز از اول صبح کارهای مختلفی میکرد، ولی بعد که خسته میشد، کمی میخوابید. عمونوروز میآمد و عید را به خانه او میآورد و از آنجا به شهر میبرد. به این ترتیب، پیرزن قصه ما باز هم در این آرزو میماند که عمونوروز را ببیند، جوان شود و همراه او عید را به شهر ببرد.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر