پادشاهى بىبچه، نذر کرد که اگر خدا بهش یک پسر بدهد او هم هر سال یک حوض عسل و روغن به فقیر فقرا بدهد. خدا هم پسرى به او داد. پادشاه هر سال یک حوض از عسل و روغن پر مىکرد مردم هم مىآمدند و ظرفهایشان را پر مىکردند. بیست سال گذشت. سال بیست پادشاه مثل هر سال نذرش را ادا کرد. در این موقع پیرزنى آمد و به پسر پادشاه گفت: «من عسل و روغن مىخواهم.» پسر گفت: «ننه جان! تمام شد.» پیرزن گفت: «حالا که اینطور است الهى گیر دختر نارنج و ترنج بیفتی.» پسر هم ندیده و نشناخته عاشق دختر نارنج و ترنج شده و به رسم آن زمان رفت توى اتاق هفت دربند (هفت اتاق که توى هم ساخته شده) و خودش را زندانى کرد. پدر و مادرش کنیزى را فرستادند پیش او و گفتند: «بپرس کدام دختر را مىخواهد تا ما به خواستگارى برویم.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر