من در برف سوار سورتمهای بودم با پالتوی گرانبهایی از پوست. دو طرفم سورتمههایی نگهبان بودند، برای حفاظت از من. برف مدام میبارید. زمین و زمان سفیدِ سفید بود. از توی سورتمه به بارش مدام برف خیره بودم و به پیروزیهای عمرم فکر میکردم. در بخشی دیگر از این رمان میخوانیم: از صبح کنار پنجره نشستهام به امید اینکه عبور نوازندگان سازهای زهی را در خیابان ببینم. از چایم کمی میخورم و سپس به کنار پنجره میرفتم، خیابان را نگاه میکردم، از نوازندگان خبری نبود.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر