این کتاب روایت مردی است که در خانه مادر بزرگش زندگی کرده و در یک کشتارگاه کار میکند. او در زمان کارش که هیچ علاقهای به آن ندارد به زن آموزگاری فکر میکند که هر هفته با شاگردانش برای بازدید از کشتارگاه میآمد، اما ناگهان هرگز دیگر به آنجا بازنگشت.
«میدانم روزی که از اینجا بروم، غمگین خواهم شد. حتماً چشمهایم از اشک تر میشود. به هر حال ریشههای من از اینجاست. تمام فلزات سنگین را مکیدهام، رگهایم پر از جیوه است و مغزم مملو از سرب. در تاریکی میدرخشم، پیشابم آبی رنگ است، ریههایم مثل کیسه جاروبرقی پُر است و با این حال میدانم روزی که از اینجا بروم، حتماً اشکم سرازیر میشود. طبیعی است من اینجا به دنیا آمدهام و بزرگ شدهام. هنوز هم به یاد دارم چطور در بچگی جفتپا توی چالههای روغن میپریدم و وسط زبالههای بیمارستانی غلت میزدم. هنوز صدای مادربزرگ را میشنوم که با فریاد به من میگفت مراقب لوازمم باشم. لقمههایی که با گریس سیاه برای عصرانهام آماده میکرد... و مربای لاستیکی سیاهی که مزه پرتقال تلخ، اما کمی تلختر، میداد...»
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر