اما مهرو مدعی است که هدایت به عشق او میبالیده و حالا که مجبورم تندتر برانم تا سر ساعت به سردخانهی بیمارستان برسم، باز هم از هدایت میگوید. جلو بیمارستان به نگهبان حالی میکنم که آمدهایم برای تحویل گرفتن جسد، و او با انگشت به سمت سردخانه اشاره میکند. از پلههای نمور و بویناک که پایین میروم، متصدی سردخانه با لقمهی نیمجویدهای که توی دهان میچرخاند، میگوید گواهی فوت را نشان بدهم و اسم و رسم مردهمان را بنویسم روی لیست. من مدارک را نشان میدهم و او زبان سرخش را میچرخاند روی دندانهای زردش تا خردههای غذا را ببلعد و بعد شرایط گرفتن آمبولانس و برگ ترخیص جسد و همهی کارهایی را که باید توی بهشت زهرا بکنم برایم توضیح میدهد. مهرو همان بالا مانده، بالای پلهها.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر