آن صبح سرد سوم دی 1360، فقط دوست داشتم به تکه ابری که در لحظهی طلوع صورتی شده بود نگاه کنم. ما پشت سر هم از شیب تپهای بالا میرفتیم و من به بالا نگاه میکردم که ناگهان رگبار گلوله از روی سینهام گذشت. من به پشت روی زمین افتادم، ششهام داغ و پر از خون شدند و بعد از سه دقیقه، هنوز به ابر نارنجی و صورتی نگاه میکردم که مردم. هیچوقت کسی را که از پشت صخرههای بالای تپه به من شلیک کرده بود، ندیدم. شاید سربازی بیست ساله بود، چون اگر کمی تجربه داشت، میان سه استوار و دو ستوان که در ستون ما بودند، یک سرباز صفر را انتخاب نمیکرد....
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر