در این رمان گمگشتگی درونمایهی اصلی داستان سکوتهاست. شخصیتها در برابر هم قرار میگیرند؛ اما هریک بهگونهای در جهان خود گم شدهاند و به همین دلیل حرف چندانی برای هم ندارند و در برابر هم سکوت میکنند. رمان سکوتها، فرمی قطعهقطعه دارد که هر قطعهی آن بهمثابهی یک بخش از رمان، حول شخصیتهایی جریان دارد که در عنوان فصل هم آمده است. در بخشی از متن این کتاب میخوانید: «عباس کوچههای خالی را یکییکی پشت سر گذاشت. از چند بازارچه و چند بازار سرپوشیده گذشت. صدای دنگ دنگ چکشکاری مسگرها با تهماندهی وزوز مبهم بهجامانده از صدای اتوبوس بینشهری در کاسهی سرش میپیچد. تهران تا اصفهان را کوبیده و آمده بود. عرق کرده و منگ، کنار آبخوری خیابان ایستاد. دستمالی از جیب درآورد و عرق گردن را گرفت. پوست آفتابسوختهاش کبود میزد...».
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر