صوفی روی تختخواب یتیم خانه دراز کشیده بود اما خوابش نمیبرد. او از تخت پایین آمد غافل از این که الان درست ساعت جادوگری است و هر چیز غیرعادی ممکن است اتفاق بیافتد. دزدکی نگاه کردن به بیرون از پنجره همان و آغاز ماجرایی که به خواب هیچ بزرگسالی هم نمیآید همان. دختر کوچک بی کس و کار وارد ماجرای عجیب و ترسناکی میشود و با یک غول بزرگ همراه میشود. غولی با هیکلی ۸ متری و زمخت اما قلبی مهربان و روحی لطیف. غول بزرگ مهربان برخلاف بقیه غول ها، آدم نمیخورد. او به جای گوشت خوشمزه آدمها به خوردن خیار بدریخت و بد مزه ای عادت کرده است.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر