حرف نمیزد. در تمام مدتی که لباسم را عوض میکردم و یا سرم به کار درست کردن نیمرو بود، اطرافش را نگاه میکرد. گونهایش اشرافزاده بود. هر بار که چشمهایش را میبست، صورت مادربزرگم از آخرین لحظات نماز، به یادم میآمد. پوست جوانی داشت. لبهایش خیس بود، انگار تازه از بوسهای دور شده باشد. مفصل تمامی انگشتانش خمیدگی غمانگیز رماتیسمی کهنه را داشت و یا خمیدگی سالها نشا کردن برنج در مزرعه. حرف نمیزد، تکهای از نان و نیمرو توی دهانم بود. روز به لحظهای رسیده بود که همه تردید دارند چراغ اتاقشان را روشن کنند یا نکنند. هنوز لبخند نزده بود تا دندانهایش را ببینم. اینجور زنها، اسمشان یا پروانه است یا ... طاهره.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر