نزدیک تخته سنگی درست کنار ساحل ایستادم و نسیم شبانگاهی موهایم را نوازش میکرد. کاملا محسور دریا شده بودم، بیاختیار به یاد این شعر افتادم و در حالی که آن را زیر لب زمزمه میکردم. روی تخته سنگ نشستم. به شرجیترین سایه میبارمت ببین با کدام آیه میآرمت غزل مهربانتر شده مهربان که ناگهان شخصی از پشت سر به من نزدیک شد و ادامه شعر را او خواند، به جان خودت دوست میدارمت، برگشتم و در کنار خود او را دیدم، دستها را به سینه زده و به غروب زیبای بهاری خیره شده بود.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر