صبح چهارشنبهایست تعطیل عمومی، نمیدانم به چه مناسبتی و انگار به ما مربوط هم نیست. چند روز پاییزی بسیار درخشان آفتابی محشری داشتیم. حالا دو سه روز ابری پاییزی بسیار محشری برقرار است، یعنی بساط رنگهای پاییزی هست + مه که نفس را در سینه حبس می کند و آخِ آدم را در میآورد... صبح پا شدم که بروم بیرون. این بانو نیامد. پرسید کجا میروی؟ گفتم پارک. گفت البته پارک ستاره. گفتم بله، تشریف میآوری؟ گفت نه، دلگیرست و من نمیآیم. گفتم نیا. گفت پس از آن چند تا خیابان اصلی برو، نزن باز لایدار و درخت و جاهای خلوت... قبلاً صحبتاش را کردهایم. میترسد کسی ناغافل به ما حمله کند و بلایی به سر ما بیاید. میگویم مگر شما خیال نداری که بالاخره از دست آزارهای ما راحت بشوی و چار صباح نفس راحت بکشی. میگوید این جوری راحت نمیشوم. یک ضربهای میزنند توی کلهات و یک عمر افلیج میافتی روی دست من. میگویم برای چی بزنند توی ملاج من با این سر و ریخت ژنده و فکسنی؟ میگوید به هوای آن کیف سیاه سرشانهات.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر