ناکجا در تلگرام
توییتر ناکجا را دنبال کنید!
فروشگاه کتاب ناکجا در پاریس
مگره و جسد بی سر

صفحه اصلی / داستان بلـــــــند /

داستان بلـــــــند

مگره و جسد بی سر

نویسنده: ژرژ سیمنون
مترجم: عباس آگاهی
داستان بلـــــــند
ناشر: جهان کتاب
تاریخ انتشار: 1392
160 صفحه

    این کتاب را بخرید

  • نسخه چاپی کتاب از ناکجا
    11,90€
  • خلاصه کتاب
  • نظرات شما

  • خلاصه کتاب

    کشف جسد مردی در میان گل و لای کف آب‌ بند رودخانه ــ که محل عبور کشتی‌‌های باری است ــ سربازرس مگره را به ماجراهایی عجیب و رازآمیز می‌کشاند. تشخیص هویت مرد بی‌سر، با دشواری بسیار و از راه‌‌هایی دور از ذهن می‌سر می‌شود و مگره در ادامة تحقیقات خود سر از کافه ‌ای در بارانداز در می‌ آورد. ورود به این مکان آغازگر ماجراهایی است که ریشه در سال ‌هایی دراز پیش از این، و روستایی کیلومتر‌ها دور از پاریس دارد. قهرمانان داستان شخصیت‌هایی پیچیده ‌اند که در پشت ظاهر آرام خود، اسرار بسیاری را پنهان کرده‌اند. مگره در این داستان ــ همچون دیگر ماجرا‌هایش ــ نخست سعی دارد جو محیط را دریابد و سپس به تحلیل روان ‌شناختی افراد درگیر در ماجرا بپردازد. از این‌ رو همدلی یا همدردی مگره با گناهکارانی که خود قربانی اجتماع و محیط زندگی خویش‌اند برای خواننده عجیب به نظر نمی‌رسد. ... در حقیقت مگره هنوز نمی‌‌دانست می‌ خواهد با این زن چه کند. احتمالا اگر با قاضی بازپرس دیگری سروکار داشت، آن ‌گونه که تاکنون عمل کرده بود، عمل نمی‌‌کرد و ملاحظه‌ کاری را کنار می‌‌گذاشت. با کامیلو چنین کاری خطرناک بود.

    نه تنها این قاضی خرده‌بین بود و در بند رعایت ظواهر و دلواپس افکار عمومی و واکنش حکومت، بلکه همیشه از شیوه‌های مگره احتراز می‌جست و آن‌‌ها را اصولی نمی‌ دانست. این دو مرد چندین‌ بار در گذشته با هم سرشاخ شده بودند. مگره می‌دانست که قاضی او را زیر ذره‌بین گرفته و آماده است تا مسئولیت کوچک ‌ترین خطا یا بی‌احتیاطی را به گردن او بیندازد. او از ته دل ترجیح می‌ داد مادام کالاس را در بارانداز والمی‌‌‌ رها کند، تا آنکه خودش به نظر مشخصی دربارة خصوصیات اخلاقی این زن و نقشی که ایفا کرده، برسد. او می‌‌توانست یک یا دو مامور را در نزدیکی کافه بگذارد تا کشیک بدهند. ولی آیا مامور ژول موفق شده بود مانع گریختن آنتوان از ساختمان کوچة سن مارتن شود؟ حال آنکه بالاخره آنتوان پسرکی بیش نبود و بیشتر از یک نوجوان سیزده ساله عقل و منطق نداشت. اما مادام کالاس از خمیرة دیگری بود... بی‌آنکه سرش را به طرف زن برگرداند، از گوشة چشم او را زیر نظر گرفته بود... زن با وقار تمام، صاف روی صندلی نشسته بود و در نحوة نگاه کردنش به شهر نوعی کنجکاوی مشهود بود...



    نظرات شما

    برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
    - ورود
    - عضویت

    نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
    با تشکر