روز مثل یک خاطره کودکی، خیره کننده و دلانگیز، شروع شده بود. از آنجا که زندگی شیرین بود، چشمهای مگره، همین طور که صبحانه میخورد، میخندیدند. در چشمهای خانم مگره هم که روبه رویش نشسته بود، شادی کمتری دیده نمیشد. پنجرههای آپارتمان کاملا باز بود و بوهای بیرون، همهمه معمول بولوار ریشار_ لونوار را به داخل میآورد.
نظرات شما
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید : - ورود - عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر