کتاب خانه، دهمین رمان تونی موریسون است که در ۱۷ بخش نوشته شده است. داستان رمان، درباره فرانک یکی از سربازان ارتش آمریکا است که پس از بازگشت از جنگ کُره، با یک سری حوادث رو به رو میشود؛ داستان کتاب به نوعی روایتگر روابط انسانها و یاد آوری خاطرات گذشته اشان است.
بخشی از کتاب:
وقتی باران صبحگاهی بند آمد و نور خورشید به نرمی از لای ابرها لغزید، لیلی و فرانک بارانیهایشان را درآوردند و پولیور پوشیدند و سلانه سلانه، دست در دست هم به طرف استادیوم راه افتادند. لیلی چانهاش را کمی بالاتر گرفت و فکر کرد کاش فرانک به سلمانی رفته بود. مردم کمی بیش از یک لحظه به آنها نگاه میکردند، شاید به خاطر اینکه فرانک خیلی بلندقد بود، شاید هم لیلی دلش میخواست آنطور فکر کند. به هر حال تمام بعدازظهر روحیه خوبی داشتند. با مردم گپ میزدند و به بچهها کمک میکردند تا بشقابهایشان را پر کنند. بعد، صاف، میان آن آفتاب سرد و شادمانی گرم، فرانک قاطی کرد. آنها کنار یک میز ایستاده بودند و برای بار دوم مرغ سوخاری در بشقابهاشان میگذاشتند که دختر کوچکی با چشمهای مورب از گوشه دیگر میز دستش را دراز کرد تا یک کیک کوچک بردارد. فرانک دولا شد تا سینی کیک را به طرف او بفرستد. وقتی دخترک برای تشکر لبخندی به پهنای صورت زد، فرانک غذاش را انداخت و به طرف جمعیت دوید. مردم جلو راه او از هم جدا شدند، با بعضیها برخورد کرد، با اخم و هاج و واج از جلو راهش کنار رفتند. لیلی که خجالت کشیده بود و احساس خطر میکرد، بشقاب کاغذیاش را روی میز گذاشت. به سختی سعی کرد وانمود کند فرانک با او غریبه است. آهسته راه افتاد، چانهاش را بالا گرفته بود، به چشم کسی نگاه نمیکرد، از ردیف صندلیهای کرایهای ارزان رد شد و از راه دیگری، غیر آنکه فرانک از آن رد شده بود بیرون آمد. وقتی به آپارتمان برگشت از اینکه دید او آنجا نیست خدا را شکر کرد….
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر