در قصه یکم، یک مرد، سرگذشت خود را بازگو میکند. در انتها معلوم میشود که وی هنوز بهدنیا نیامده است! وتمام ماجراها بعد از تولدش در قَصه دوم اتفاق خواهد افتاد. قصه دوم با چندین راوی شروع میشود: پدربزرگ – دختر راوی و... که با خود راوی پایان مییابد. آغاز قصه سوم- مانند یک دایره بسته - همان شروع قصه اول و پایان آن عین آغاز قصه اول است. داستانِ «مجسمه» را از زبان نگهبان پیر یک پارک میشنوییم که تندیس بزرگ و چند صد کیلویی وسط پارک (مجسمه ستارخان) هر یک شب در میان، از دید او ناپدید میشود. در پایان میخوانیم یک نفر شبیه مرد سوار اسب با همان تفنگ و اسب از در پارک بیرون میرود روبروی پارک به طرف گورستان رفته، در آنجا با یک مرد عینکی با کلاهی سیاه ملاقات میکند. با نشانیهایی که پیرمرد میدهد انگار مرد عینکی شباهتی زیادی با «صمد» نویسنده «ماهی سیاه کوچولو» دارد. داستانهای: «آتلی شاه به ییم» و «سّریه خانم» سرگذشت دو تن از زنان مبارز راه آزادی در گذشته تاریخ آذربایجان و ایران را بازگو میکند. که هر کدام با چندین فلاشبک به گذشته و حال و آینده نگاشته شدهاند. اغلب به روش «سورئالیستی» «ایدهالیستی» و «رئالیستی» در چرخشی نسبت به حال و هوای هر داستان، تغییر میکند. داستانهای «حوالی ساعتِ یازده» و «مُورچه سوار» و «کلاف سر درگُم ِ انگشتِ ششِ ِ میرزا در هوا میچرخد!» هر یکی با سوژههای اجتماعی فردی و... روایت میشود.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر