- ای کاش گرگ، اللهوردی رو خورده بود، ای کاش توی برف و سرما سقط شده بود و ما رو این همه عذاب نمیداد. افسانه گرگ و شب سرد برفی و سگ جانی پدربزرگ را بارها از زبان آنا شنیده بودم، ولی به سختی باور میکردم. - اگه مادرش بند قنداق بچه رو شل نبسته بود... - آنا، آخه بند قنداق چه ربطی به بابابزرگ داره؟ - کاش گرگ اونو میبرد و من این همه عذاب نمیکشیدم. نه، هیچکسی باور نمیکرد که نوزادی لخت و عور چند ساعت توی برف و سرما دوام آورده باشد. گیرم پدربزرگ ما، از کام مرگ جسته بود و به همین خاطر نام «اللهوردی» به او داده بودند. گویا مادرِ اللهوردی کله سحر از خواب بیدار میشود و اثری از طفل شیرخوارهاش نمییابد. سراسیمه از اتاق بیرون میزند و بعد از جستجوی بسیار بچه را نیمهجان میان برفهای باغچه پیدا میکند. معجزه رخ میدهد و سرنوشت تبار ما توی باغچه رقم میخورد. شاید اگر بند قنداق بچه شل بسته نشده بود، از قنداق سُر نمیخورد و مثل یک تکه گوشت لُخم توی باغچه نمیافتاد و گرگ او را میبرد و میخورد. نه، گرگ قنداق را به جای بچه برده بود. - کاش، ای کاش بند قنداق رو یه کمی محکمتر میبست.
چند برگ از این کتاب را اینجا در گوگلبوکز بخوانید.
با کلیک کردن روی این قسمت سری هم به صفحه فیسبوک این کتاب بزنید.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر