آنقدر پول ندارم که زندگی عاطفی ام پیچیده باشد.زندگی عاطفی ساده ای داشتم و در اغلب موارد ، وقتی زندگی عاطفی ام ساده است یک معنی اش این است که اصلن زندگی عاطفی ندارم . سعی می کنم به مشکلات عاطفی بی اعتنا باشم ، اما مشکلات سر وقتم می آیند و من در شب های درازی که بی خوابی به سرم میزند از خودم می پرسم چه اتفاقی افتاد که تسلطم را بر چیزهای بنیادینی که به کار دل ربط دارد از دست داده ام؟
بعد از صد روز سکوت ، وقتی در دفترچه ی یادداشت هایم که حالا ، در این لحظه این جملات را در آن می نویسم تامل کردم ، فقط چند ساعت طول کشید تا احساس کنم هیچ وقت از خانه ام به جایی سفر نکرده م . احتمالا در این مدت، همیشه همینجا بودم. آدم وقتی به خانه اش بر می گردد مثل این است که هرگز آنجا را ترک نکرده است. چون وقتی آدم به مقصد بازگشت به خانه سفر میکند، بخشی از خودش را در خانه اش جا می گذارد . مگر آنکه به جایی کاملا تازه نقل مکان کند. جایی که هرگز ندیده ،نمی شناسد و هیچ خاطره ای ازش ندارد .احساس می کنم این کتاب هزارتوی ناتمامی از پرسش های ناتمام است که به آنها پاسخ هایی ناتمام ضمیمه شده است .
کار زن بدبختی که خود را حلق آویز کرد به کجا کشید ؟ کجای این داستان زن را فراموش کردم ؟ آیا این زن اکنون در حد یادمانی فروکاسته و داستان او به ابدیت موکول می شود ؟ کودکی او چگونه گذشت ؟ آیا گفتم که به چه دلیل خودش را حلق آویز کرد؟ آیا اصلن دلیل این کارش را می دانم ؟ آغاز این داستان اکنون به یادم می آید و به یاد می آورم که این داستان را با یک لنگه کفش زنانه شروع کردم که در چهارراهی در هنولولو افتاده بود .خب که چی؟ آیا من و دختر هرگز با هم آشتی خواهیم کرد ؟ گمانم چیزی هم دربارهی شیرینی جات نوشته باشم . آیا می خواستم با این کار به داستان حال و هوایی طنز آمیز بدهم؟ عشاقی که در این کتاب از آنها سخن به میان آمد چه می کنند؟ آنها الان کجا هستند ؟ چرا من در این جای دور افتاده تنها هستم...؟
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر