یادش بخیر، زنگ کلاس را که میزدند، صف میکشیدیم و ناظم با همان چوب یا خطکش رغبانگیز و اخم ساختگیاش، ما را به سمت کلاس هدایت میکرد و ما میدانستیم هیچ اخم و خشمی در مدرسه ماندگار نیست. میز و نیمکت را دوست داشتیم و کتاب فارسی را بیشتر و داستانهایش را که صمیمی و مأنوس و شادتر بود. بوی کلاس و تخته سیاه و میز و نیمکت و کتاب، حس گنگ و ناشناختهای از نگرانی و دلشوره داشت با رگههایی از خواستن و ماندن، نمرهی بیست تاج افتخاری میشد بر تارکمان که گردنمان را برافراشتهتر میکرد و قدمان را بلندتر. شخصیت داستانها برایمان زنده و آشنا بود و سرمشقی که چگونه باید باشیم. کبری تصمیم داشت دیگر بیانضباط نباشد، پطرس با فروبردن انگشتش در سوراخ ایجادشده در سد، فداکاری و ازخودگذشتگی را به ما میآموخت و چوپان دروغگو از دروغگفتن پشیمان شده بود. ریزعلی خواجوی پیراهنش را در سرمای شب به آتش میکشید تا پرچمی باشد در دستان انسانیت به نشانهی مردمدوستی و ایثار. داستان مسابقهی خرگوش و لاکپشت اگرچه تمثیلی بود و شکل مطایبه داشت؛ ولی پشتکار و مداومت را آموزش میداد.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر