هوا جریان پیدا کرد، آفتاب بالا آمد و عشق اعلام شد. برای چه هدفی؟ به چه نیتی؟ نمیخواستم به آن فکر کنم. اصلن چه مرگم بود به آینده بپردازم، حال آنکه زمان حال چنین به شتاب میگریخت. چنین به شتاب و چنین نومیدانه چون آب زلالی که از شبکههای توری بگذرد، بیآنکه کوچکترین خاشاکی از این شبکه عبور کند. کوچکترین خاشاکی که خاطره بتواند در خود جایش دهد، نه. من نخواهم رفت، این بار دیگر از اینجا نخواهم رفت. همچون تائبی که روحش را عریان میکند و آن را از خزهای که عشق نام دارد باز میپوشد. به همان عریانی، این خزه را هیچ چیز نمیتواند بتراشد...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر