«خواب میدیدم که یک کشتی به چه بزرگی، وسط دریا. ما توی کشتی بودیم. عمو خدا بیامرز هم بود. مصطفی هم بود. مصطفی ظهر رفته بیرون، هنوز نیامده؟ کشتی چنان تکانتکان میخورد، انگار میخواست برود ته آب... نزدیک بود بند دلم پاره شود. خیلی ترسیده بودم. میبینی زن عموت آخر عمری دیوانه شده؟»
نظرات شما
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید : - ورود - عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر