زندگی برای دونا ترنتون یکنواخت شده بود. هر روز تمام وقتش را با فرزند سه سالهاش میگذراند. چیزی در آن دهکدهی کوچک برایش جذاب نبود. تازه دنیا هر روز بخش بیشتری از حضور پسرش را از او میگرفت. امسال تد به مهدکودک میرفت، بعد هم دبستان و بعد دبیرستان و... ناگهان پایش لغزید. چگونه در آن دام فرو رفت، خودش هم نفهمید. بهایش را چگونه پرداخت؟...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر