...نمیدانم چرا، اما خودم هم هوس كرده بودم ببينمش. میدانستم كه ديگر هيچ احساسی به او ندارم. مطمئن بودم. فقط میخواستم ببينمش. يک ديدار خيلیخيلی ساده. همين. نشانی سرراستی بود. من يک ساعت بعد، حدود ساعت دوازده، آنجا بودم. باد شديدی میآمد وهوا ابری بود. به پنجرهی طبقهی سوم نگاه كردم. احساس كردم سايهای پشت پنجره است. زنگ زدم و باز به سايه نگاه كردم، نبود. در صدایی كرد و باز شد. رفتم تو، دستم را گرفتم به ميلههای راهپله و آهسته بالا رفتم...
نظرات شما
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید : - ورود - عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر