نانداکال نمیتوانست آرام بگیرد. در آن هوای تاریک و روشن شروع به قدمزدن در باغ کرد. لبهی ساریاش روی سنگریزهها ساییده میشد. فش... فش... فش، همانند ماری نرم. نگاهی به اطراف مال انداخت تا راکا را ببیند که شاه بلوطی را از کف یک دست به دست دیگر میدهد و زمزمهکنان جلو میآید. اما راکا این کار را نکرد. او ناگهان نفسزنان و با سر و گردن خراشیده و خاکگرفته از لبهی گلوگاه بالا آمد. چشمش که به ناندا افتاد، لبش را گاز گرفت...
نظرات شما
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید : - ورود - عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر