وقایع آنقدر زل بزنند و منتظر پاسخ بمانند تا پلک چشمهایم سنگین بشوند و خواب آلوده بیایم در اتاق، کنار بستر محبوبه دراز بکشم. بعد روی بستر غلت بزنم و دنبال خواب بگردم و پیدایش نکنم و مجیور بشوم با زور چشمهایم را ببندم و به خاطرهها فکر کنم. پرسش وقایع را زیر لب زمزمه کنم تا چرتهای نیمه شب بیایند و با هجوم نقش چنگال جرثقیل پاره شوند و تکههایش بلغزند در گوشه و کنار اتلق و نیمه جان بخوابند تا زمانی دیگر جان بگیرند و بلند شوند و بیایند مقابلم بایستند و باز زل بزنند به چشمهام. بعد ساعتها چشم بسته، هجوم فکرو خیال را تاب بیاورم تا چرت بعدی پاورچین بیاید و بنشیند روی چشم هام تا روشنایی سپیده دم از شیشه پنجره بتابد به چهرهام و بگوید: پاشو، بیدارخوابی دیشب تمام شد.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر