زوربا هر روز، بیآنکه چیزی بگوید، از صبح سپیده به کوه میرفت. کار نصب سیم نقاله به پایان خود نزدیک میشد. تیرها را در جای خود نصب کرده، سیم را کشیده و قرقرهها را بسته بودند. زوربا شب هنگام خسته و کوفته از کار برمیگشت، آتش روشن میکرد، غذا میپخت، و با هم شام میخوردیم. هر دو از بیدار کردن شیاطین هولناک درونی خود چون عشق و مرگ و ترس، پرهیز میکردیم. دیگر هیچگاه نه از بیوه زن سخنی به میان میآوردیم، نه از بانو هورتانس و نه از خدا. هر دو از دور، و در سکوت، به دریا مینگریستیم...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر