باران درمانده به چارسو نگاه کرد. طرف راست دید که بالههای سیاه گرده دو کوسه، آب را میشکافند و میآیند. دید که کوسهها، باله به باله، تند گشتند، رفتند رو به پائین. راند دنبالشان. فریاد زد، جمعه، رزاق. دورتر، طرف قبله، آب آشفت. صدای رزاق آمد، دعواشان شد. باران چشم بر هم گذاشت. صدای جمعه را شنید، تکهتکهش کردن. رگه خون از زیر آب میجوشید و پخش میشد...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر