سرباز آنجا دراز کشیده بود و من روبهرویش دراز کشیده بودم. دهانهٔ تفنگ را روی قلبش گذاشتم. راست و چپ را با هم قاتی کرده بودم، اما با امتحان کردن این دست و بعد آنیکی در مورد امکان نوشتن، توانستم مشکلم را حل کنم. بله، حالا تفنگ را روی قلب سرباز گذاشته بودم تا دیگر فریاد نزند، تا دیگر همینطور توی کلهام نکوبد. ماشه را چکاندم. تیری رها شد و آتشی که تا اعماق رفته بود، یونیفورم او را سوزاند. میتوانستم بوی پنبه و پشم سوخته را حس کنم، اما سرباز این بار با صدای بلندتری زنش را، مادر بچههایش را، فریاد کرد و با شتاب بیشتری در جایش تکان خورد، انگار که اینها قدمهای آخر بودند که بعدش باغ است و بعد از آن خانه، خانهای که عزیزترانش در آن زندگی میکنند...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر