صبح روز یکشنبهای که شیطان در پارک قدم میزد، هیچکس فکر نمیکرد که تسلیم شده باشد. اما شیطان سرانجام تسلیم شد و نامش را بهعنوان شهروندی عادی و با سابقهی سیاسی نامعلوم به ثبت رساند. شب که به خانه برمیگشت سر راه دستهای گل خرید و به خانه برد. یلدا در اتاقش نشسته بود و آرایش می کرد. شیطان پنجره ها را بست. خودش را روی صندلی رها کرد. دستهی گل و شناسنامه را روی میز انداخت. بعد آهی کشید و باحسرت گفت که دیگر هیچ فضیحتی نمانده، هیچ رویایی. یلدا خوابیده بود...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر