من یک کاناپه معمولی هستم. نهخیر، شکستهنفسی نمیکنم. از چی درست شدم؟ از کمی چوب، چند تا فنر، کمی موی اسب و مختصری پارچه. حالا خواهید گفت: «اما این دروغ محض است. هرچه باشد، بالاخره تو آن کاناپه معروفی.» خب بله. درست است. وقتی نزدیک به نیم قرن جزو وسایل درمان یک روانکاو کار کرده باشی، یک چیزهایی هم به تو اضافه میشود: خون، عرق و اشک. اشک خاطرات و عرق کار سخت ذهنی. قضیه خون یک مورد خاص بود. بعدا بیشتر دربارهاش خواهم گفت و وقتی این روانکاو نه یکی از این روانکاوان معمولی، بلکه زیگموند فروید باشد، در اینصورت شاید هم واقعا کاناپه، یک کاناپه معمولی نباشد. موافقم، اسمم را بگذارید: کاناپه معروف. در کمال تواضع و فروتنی البته و حالا که اینقدر دوستانه میپرسید، بله، میتوانم یک چیزهایی درباره استاد تعریف کنم. میخواهید بشنوید؟ پس بفرمایید بنشینید و راحت باشید...!
... پروفسور پی برد که تمدنِ بشر او را خوش بخت نکرده است. بشر تمدن را به وجود آورده بود تا کمی از دست بلایای طبیعی، بیماری و مرگ احساس امنیت کند. اما حالا تمدن او را مجبور می کند از غرایز حیوانی اش چشم بپوشد. و انسان از این خوشش نمی آید. به جبران، به جای گزین های محقرانه ای چون کار، عشق یا الکل پناه می برد و می کوشد از طریقِ حل شدن در توده، شوربختی هایِ خصوصی اش را از یاد ببرد...!
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر