در بخشی از داستان تقسیم طولانی از این مجموعه میخوانیم:
مرد با حیرت گفت: قفل در را عوض کردهای؟
مبهوت د آستانه در ایستاده بود، دستی بر دستگیره در و چشم دوخته به کلیدی که در دست دیگر داشت.
زن دست را از دستگیره آن طرف در برداشت و از جلو د کنار رفت. «نمیخواستم غریبهای بیاید داخل»
مرد بلند گفت: غریبه!. باز قدریبه دستگیره در ور رفت، بعد آهی کشید و کلید را کنار گذاشت و داخل شد و در را پشت سرش بست. بله، درست گفتی، دیگر غریبهایم.
زن ننشست. وسط اتاق ایستاد و چشم به او دوخت. خب شروع کنیم.
مرد نگاهی به دو ستون کتاب که کف اتاق مرتب تقسیم شده بودند، انداخت و گفت: خدای من، انگار خودت قبلا ترتیبش را دادهای. نمیشد صبر کنی تا من هم برسم؟
زن گفت: فکر کردم این جوری در وقت صرفهجویی میکنیم. اون به طرف چپ اشارهای کرد و بعد به طرف راست. اینها مال من است و آنها مال تو...
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر