آسانسور آنقدر پایین رفت تا اینکه درش به راهرویی بینهایت زشت و منزجر کننده باز شد که در انتهایش اتاق عمل قرار داشت، و دکتر اسمیت با روپوش جراحی و ماسک سفید در آن ایستاده بود و در آن لباس دیگر شباهتی به دکتر اسمیتی که قبلا دیده بود نداشت - میتوانست دکتر اسمیت نباشد، میتوانست کاملا آدم دیگری باشد، کسی که در خانوادهای مهاجر و فقیر به نام اسمولویتز بزرگ نشده بود. کسی که پدرش چیزی از او نمیدانست، کسی که هیچکس نمیشناختش، کسی که اتفاقی سر از اتاق عمل درآورده بود و یک چاقو به دست گرفته بود. در آن لحظهی وحشتناکی ککه ماسک بیهوشی را نزدیک صورتش میآوردند، حاضر بود قسم بخورد که جراح، هر کس که بود، زیر لب گفت: "الان تبدیلت میکنم به یه دختر."
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر