در بخشی از داستان «زن صاحبخانه» میخوانیم: «بعد از دو سه دقیقه دلدل کردن در سرما، تصمیم گرفت که پیش از انتخاب، راهش را ادامه بدهد و نگاهی هم به «بل و دراگون» بیندازد و برگشت که برود. و آن وقت اتفاق عجیبی برایش افتاد. او پایش را بلند کرده و رویش را از پنجره برگردانده بود که ناگهان آگهی کوچک به طرز عجیبی نگاهش را به طرف خود جلب کرد. «رختخواب و صبحانه». آن دو کلمه مثل دو چشم درشت سیاه از پشت شیشه به او زل زدند، از رفتن بازش داشتند، او را در اختیار گرفتند، وادارش کردند همانجایی که ایستاده بود بماند و از خانه دور نشود و بعد بی آن که متوجه باشد، از پشت پنجره به طرف در جلویی خانه حرکت کرد، از پلهها بالا رفت و دستش را به طرف زنگ دراز کرد. زنگ را فشار داد. طنین صدای زنگ از اتاق عقبی خانه به گوش رسید و بعد در یک لحظه - باید در یک لحظه بوده باشد، چون او هنوز انگشتش را هم از روی دکمهی زنگ برنداشته بود - در باز شد و او زنی را در مقابل خود دید.»
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر