«پیر ویس ماجراهایی حیرتانگیز از شهر «پریباد» حکایت کرد. ماجراهای عجیب و غریب تعریف کرد که آنها را از پدرش و او از پدربزرگش و او نیز از پدر خود یعنی مهرک، پسر میرزا فرجاد شنیده بود. خانمش هم هر چه را درباره پریباد و مردمش و ماجراهای شهر از پدر و مادر و پدربزرگهایش شنیده بود، بدون مضایقه برایمان تعریف کرد. حکایت ماجراهای حیرتآور و عجیب و غریب پریباد، غیر از قصوی بودن خود ماجراها، پاسخی هم هستند بر این که قصهها در جهان جدید نمردهاند... اولین بار وقتی سایه مهیب کلات دیو را دیدم، دیدم و ترسیدم... گفتم اینجور قصهها در فرهنگ مردم زیاد است، نباید دنبال مصداقش گشت. خندید و گفت: پریباد که قصه نیست، نبود. شهری بود که محو شد. ناغافل در یک شب دود شد و رفت هوا...»
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر