سیگار نیمهاش را خاموش میکند: «میدونی؟ من وقتی مادربزرگم بیمارستان بود، کوچیک بودم، خیلی. شش یا هفت ساله. یک روز که با مادرم رفته بودیم دیدناش...» سیگار دیگری برمیدارد: «اون پایین دریاچه بود. نشسته بودیم توی بالکن بیمارستان. وقتی دیدم مادربزرگم فقط داره به فنجان قهوهاش نگاه میکنه، یکدفعه حس کردم میمیره. باور میکنی؟... اونقدر از این حس ترسیدم که دیگه نتونستم نگاش کنم...»
چند برگ از این کتاب را اینجا در گوگل بوکز بخوانید.
با کلیک کردن روی این قسمت، سری هم به صفحه فیسبوک این کتاب بزنید.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر