پدرم درآمد تا راضیاش کردم سهتا عکس برایم بیاورد. او از من عکس نخواست. اما من دوربینی کرايه کردم و با محمد رفتیم پارک، چندتا عکس گرفتیم، از جمله همین عکس. روز بعد بردم دادم دستش، گفتم اگر یزد دلش برایم تنگ شد، عکسم را ببیند. گاو نبودم. میفهمیدم کسی که سیزده روز عید حتا از سر رفع تکلیف یک تماس تلفنی دودقیقهای هم با من نمیگیرد، دلش برایم تنگ نمیشود. میفهمیدم، اما عاشق بودم. عاشق خندههایش. میفهمی؟
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر