افسانه روي مبل کنار تلويزيون نشسته و من روي زمين ولو شدهام و پاهام را روي عسلي انداختهام. همچنان که با يک چشم بسته دارم به فيثاغورس نگاه ميکنم و به سيگار پک ميزنم، ميگويم: "هميشه دوست داشتم يک معشوقهي مرده داشته باشم و هر هفته دور از چشم خانوادهش، يواشکي برم سر قبرش و براش گل ببرم." افسانه هم ميگويد بارها به اين موضوع فکر کرده و او هم بدش نميآيد يک معشوقهي مرده داشته باشد. سر اين دعوايمان ميشود که کداممان زودتر بميريم کِيفش بيشتر است. ميگويم اگر من زودتر بميرم، آن وقت مجبور ميشود تکوتنها، اينهمه راه را بکوبد تا همدان و توي يک شهر غريب، آن هم اواسط هفته که کسي از خانوادهام نباشد، بيايد سر قبرم و هولهولکي برود. ميگويد از رفتن به قبرستان خلوت ميترسد. سرآخر به اين نتيجه ميرسيم که اگر افسانه زودتر بميرد به نفع همه است، چون توي همين تهران خاکش ميکنند و هر هفته با مترو ميشود رفت سر قبرش و ساعتها آنجا نشست.
برای ارسال نظر ثبت نام کنید یا اگر عضو هستید وارد شوید :
- ورود
- عضویت
نظر شما بعد از تایید مدیریت وبسایت منتشر خواهد شد.
با تشکر